میدونی ؛ امیدم وجودی نداره.راستش هیچ وقت امیدی نبوده.فقط یه امید احمقانه کوچیک.آخه رویا ها به حقیقت نمیرسن.ساخته نمیشن.این رویا ها هستن که آدم هارو میسازند.کی میدونه ؟ کی خبر داره وقتی انسان هم ساخته بشه چی میشه ؟ این امید احمقانه ، این آخرین نورِ قرمز کوچیک توی ته سیگاری تو اون اتاق تاریک هم زیباست.اون گرگ و میش هولناک ، جایی که تو سکوت ، صدای مردن ستاره ها و بانگ سگ با هم عجین میشن رو هم باید گشت. دنبال کرد و رفت.تو اون کویرِ باور روی اون شاخه سبز خیال ، سر آخر یه کبوتر چاهی میشینه.زمین با خون آبیاری میشه و درخت خشک خیال ، لطیف و سایه انداز میشه.یک سایه کشدار تا روزی که خورشید بدمد.
درباره این سایت