بچه بودم.یک شب بهاری بود.آسمان ساکت اما پرهیاهو بود.داشتم بین درختان برای آتش هیزم جمع میکردم.میدانم عجیب است اما حس کردم درختان با هم حرف میزنند.اما جنس صدایشان مثل همیشه آرامش بخش نبود.بوی خوبی نمی داد.آتش را کنار دو دوست دیگرم روشن کردم.آتش هم ناله هایش سوزان بود.باز دچار آن حالتم شدم.حسی شبیه به مور مور وجودم را فرا گرفت.کمی گذشت.سگِ نگهبان شروع به واق واق کرد.دیگر با سگ ها آشنا بودم.میدانستم خبری است.بلند شدم به بالای بوم رفتم.دیدم نزدیک به ده نفر با چوب و چماق دارند از دیوار ها بالا می آیند.فوری متوجه شدم جریان چیست .صدا زدم :"فرار کنید"کمی گذشت.از آنجا که دونده بودم از لای درختان ، دیدم دو دوست خود را پشت سر گذاشتم .کمی گذشت و به دیواری صاف رسیدم.نمی دانم اسم هورمونش چیست ؛ هرچه بود از دیواری صاف نزدیک به سه متر ، بالا رفتم.خودم را پایین انداختم.استخوان  پایم ترکی برداشت.لنگ لنگان رفتیم.گیر افتادیم.بحث و دعوا.یک قلدر هم از شانس بهمان اضاف شد.نمیدانم حریف نشدند یا منصرف شدند.هرچه بود بهمان نشد.رسیدیم در خونه دوستم.خونی و خاکی بود و پیراهنش پاره و جریده.اشک در چشمانش بود.پیراهن خود را در آوردم بهش دادم تا بپوشد.اگر پدرش مطلع میشد کارش ساخته بود.با زیر پوش به خانه رفتم و مهمان هم داشتیم .فقط گفتم کتک خورده ام .آن پیراهن عید و تنها پیراهنم بود.


+ به دعوت از دوست عزیز فائلا .پستش رو بخونید و اگه دوست داشتید شرکت کنید.

+ چیز های دیگه ای هم بود.اما هم این پیراهن برایم ارزش داشت.هم این اتفاق مال نوجوونی بود ، گفتنش ریا ندارد و از این کودکانه ها تقریبا همه دارند (: 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله الاسين تقديرنامه لوح تقدير آهنگ مينا فارسي دانلود /باربری سعادت آباد/اتوبار سعادت آباد/ بهترین کلینیک کاشت مو Morgan دات وایت | DotWhite.ir دوچرخه برقي میانه ی میدان دزدگیر فروشگاهی و گیت فروشگاهی ( دزدگیر پوشاک )