آرنور




سرزمین میانه

 نقشه بالا اولین اطلاعات رسمی هست که آمازون از سریال ارباب حلقه ها تو توییتر منتشر کرد ! پخش فصل اول این سریال  احتمال زیاد در فصل 2021 هست! تو کتاب های فانتزی که حرف اول رو زدیم ! تو سینمای فانتزی و اقتباسی هم تک بودیم ! دلم میخواد تو سریال ها هم سروری کنیم تا مشتی باشیم بر دهان هرچی گیم آو ترونز دوست و هری پاتر فن و باقی این بچه موچه ها ((:

یه نشریه ای انقدر احمق هست که گفته شاید این سریال بتونه جایگزین گیم آو ترونز بشه ! بیچاره ها نمیدونن نویسنده نغمه یخ و آتش ( گیم او ترونز ) یعنی جرج آر آر مارتین انقدر تحت تاثیر جی آر آر تالکین بوده که یکاره رفته ثبت احوال اسمشم مثل تالکین در آورده (:


+ تالکین فن داریم اینجا ؟ نداریم ؟ 

خب برگردیم به اصل خویش .

کاش میدانستم مخاطبان فیلم بین اینجا چقدر فیلم ایرانی خوب دیده اند.به هر حال ، اگر شما هم در بچگی از آن خانواده هایی بودید که در پیاده روها همیشه دومتر عقب تر از پدر یا مادر، گریان یا خیره به چیزی ، آن را طلب میکرده اید و در نهایت یا کتک میخوردید یا با هزار زور و اکراه و اشک آن چیز برایتان خریده میشد،می توانید بیشتر مخاطب این فیلم باشید.این فیلم میتواند ببینده را به گذشته شیرین بکشاند.


ماهی فروش: کدوم یکی رو می خوای؟

راضیه: اونی که مثل عروس میمونه خوشگله تپله اونو می خوام.


داستان فیلم :

به هنگام شب عید نوروز ، دخترکی لجباز و یکدنده که از خانواده ای ضعیف است برای خرید یک ماهی قرمز از مادرش پول میخواهد.کسی که ماهی های حوض خانه را لاغر و کوچولو و ماهی مغازه را خوشگل و کپل میداند پس از اصرار های فراوان به مادر .




درباره فیلم :

بادکنک سفید ساخت سال 1373 به کارگردانی جعفر پناهی میباشد.این فیلم در زمره فیلم های موج نو سینما پس از انقلاب ایران است و برنده دوربین طلایی جشنواره فیلم کن 1995 میباشد.اگر کسی سینمای کیارستمی را دوست داشته باشد میتواند رگه های سینمای او را به شدت در این فیلم احساس کند.کما اینکه فیلم نامه بر عهده کیارستمی بوده است.داستان سر راست است و دیالوگ هایی کوتاه اما شیرین ،از جنس مکالمات مردم کوچه و خیابان ، فضای مورد نظر را به خوبی انتقال میدهد.بازگیر خرد سال نقش راضیه به شدت در ایفای نقش فوق العاده عمل میکند به طوری که با ذوقش میتوان ذوق کرد و با اشکش می توان اشک ریخت و ببینده را عمیقا به کودکانه خود میبرد.از نکات جالب فیلم این است که قضاوت شخصیت ها به عهده ببینده گذاشته میشود. از مرد معرکه گیر تا خیاط و مشتری و یا سرباز نیشابوری . قضاوتی که گاه با دیالوگ ها آسان و گاه دشوار میشود. جزئیات فیلم بسیار است و نیاز به کمی دقت دارد. مثلا در رابطه با شغل دوم پدر راضیه در فیلم به جوابی نمی رسیم اما همه چیز در فیلم نشان داده میشود.  فیلم جدا از قصه ماهی و راضیه ،مفهومی دیگر را در  بخش پایانی تحت کودکی دیگر به نمایش میگذارد .پس از حل شدن دغدغه ماهی و آن همه حرص و غصه برای شخصیت راضیه ، درست در انتهای فیلم دغدغه اصلی فیلمساز گربیان گیر ببینده میشود. پسرک بادکنک فروشِ تنها و درمانده ، نماد خیلی عظیمی از افراد جامعه ما میشود.راضیه به مراد دلش هرچند سخت میرسد اما بادکنک سفید تنها میماند.



+ در نهایت باید بگویم این فیلم اجتماعی که به نحوی از زبان کودکان به وقایع تلخ و شیرین جامعه میپردازد ،فیلمی ساده اما پر از جزئیات ریز است.بی هیجان اما شیرین و درس دهنده. میتواند با توجه به سلیقه تماشاگر ،حس خوبی را منتقل کند.






یه خرافه ای هست که خیلی سعی شده رواج پیدا کنه. امروز باز بهش برخوردم.پیرمردِ داشت نهال میخرید گفت که درخت سرو ، غم میاره. بهش گفتم  از سنت خجالت بکش ! تا حالا تخت جمشید رفتی ؟یه نیم نگاهی یه شاهنامه انداختی؟ میدونی کل جهان سرو رو نماد ملی ایران میدونند؟ میدونی چقدر اعراب درختای سرو ایران رو آتش زدند ؟میدونی نماد استقامت و سرافرازی ایرانی بوده و هست؟چه درخت تمیزی هست؟چه سایه ای داره؟ خلاصه طفلی چنتا سرو خرید رفت (:


+ من امسال چهل تا نهال انداختم.چه خوب بود همه با کاشتن یه نهال با طبیعت سبز دوست می شدند و این امروز رو از این بی ثمری و کرختی ، فاصله می گرفتیم.اگر نظر این باغبان پیر را بخواهید، نهال سرو و اقاقیا رو پیشنهاد میدم.


سرو مهر، آیین مهر ، آزاد بودن، آزادگی ملل ها، فرهنگ ، تمدن،برابری 

نیک منشی، انسان و سرو ، سبز بودن،پتانسیل، ایران




اگر آدم ماجراجویی را فطرتا دوست داشته باشد و کمی هم عملگرا باشد کلاهش پسِ معرکه هست.چند سال پیش بودچیزی شبیه به نقشه گنج به دستم رسید.از آنجا که قدمت مکان مورد نظر و گنج های کشف شده و افسانه های قدیمی بسیار بود با دوستی امین و مطمئن تصمیم به جست و جو گرفتم.با دو عدد تیشه و یک بیلچه و برخی وسایل دیگر راهی نقطه مورد نظر شدیم.حاصل شب ها کنده کاری شد یک تونل شیش متری در عمق چهار متری زمین.البته چون آن محوطه کم عمق بود فکر کنم در عمق بیشتری بودیم.استرس و هیجانی وصف ناشدنی بود.ترس از گیر افتادن و لو رفتن مجبور بودیم مثل فیلم "رستگاری در شاوشنگ "بی صدا و ذره ذره کنده کاری کنیم.آخر تونل زیر خانه ای بود که در آن زندگی میکردند! نوبتی من میکندم و خاک را در ظرفی میکردم و او می بایست خاک را جایی خالی کند.حقیقتا زیر زمین بودن هم جالب هست.نفست تنگ میگذارد و جانورانی چندش آور، فراوان اند.فضای تونل به اندازه بدن یک نفر بود و هر لحظه امکان ریزش بیشتر میشد.هرچه جلو تر میرفتیم نشانه های گنج پیدا تر میشد.از کوزه های شکسته تا تفاوت جنس زمین و سفال های قدیمی زیبا.کم کم باورم شده بود که در پی گنج هستم.اما پیدا نشد و کمی بیشتر آنجا بودن احتمال لو رفتن را بیشتر میکرد.فضا هم مشکوک شده بود.وقتی که آخرین تیشه های امید را میزدم و خاک نم بر صورتو موهایم میریخت به این فکر بودم که این خانواده سال هاست روی گنج زندگی میکنند در حالی که روزگاری فقیرانه دارند.من هم میدانستم گنجی هست اما در رسیدن به آن عاجز بودم.نمیدانم شاید اگر تونل را نیم متر این ور تر یا آن ور تر می کندم به آن گنج می رسیدم. اولش از شوق ماجرجویی و هیجان دست به اینکار زدم اما آن گنج نیز برایم به مرور با ارزش شد.اما چه کنم که گاهی گنج ها باید تا ابد مخفی بمانند.آن تونل را پر کردیم ولی فکر نکنم دست خالی برگشته باشیم چون هیچ سفری خالی و بی ارزش نیست.چه میدانید ؟ شاید همین الان کسی در زیر جایی که سال هاست زندگی میکنید دنبال گنجی گمشده هست و در تونلش سیگار میکشد !



می دانم احتمالا دیده اید اما عکس ها را باید خیره شد.اینجا نه پاریس هست نه لندن.اینجا یکی از بزرگ ترین صفحات تاریخ است. برخی متولدین دهه شصت یا هفتاد که آخرین کتاب تاریخی که مطالعه کردند همان تاریخ دبیرستان است و ت را کثیف میدانند و از آن دوری میکنند ، از بانوان داخل این سه عکس بیشتر میدانند که سال 57 و 58 چه شد ! باورتان میشود ؟! تَکرار میکنم. بعضی علامه صفتانِ امروزی، بیشتر از کسانی که در زمان خودشون زندگی می کردند ؛ میدانستند.این روشن فکران دینی معتقد هستند مسیر انقلاب برای اسلام اجباری و حجاب اجباری و استبداد دینی بود و بس.در عکس ها خیره باید شد و گریست.زمانی بود که بانوان ایرانی برای مخالفت با حجاب اجباری این چنین خیابان ها را پر میکردند.می توانید یک مرد در عکس پیدا کنید ؟ ما به فمنیسم نیاز داشتیم ؟ بانوی امروزی افتادن دختر انقلاب و به زندان رفتنش را میبیند و سکوت میکند.چه می گویم سکوت ؟ او را به القابی مانند کافر و غرب زده و بی حیا و . می بندد. این عکس ها با شکوه ترین صفحات تاریخ اند.  مخالف با با حجاب اجباری یعنی مخالفت با استبداد دینی.مخالفت با دین اجباری.مخالفت با حکومت دینی .مخالفت با این ایدؤلوژی مسخره که هشتاد میلیون انسان تحت قوانین یک دین زندگی کنند.مخالفت با اقتدار گرایی که آزادی را می کُشد.این بانوان جلو تر از ما بودند.آن ها برابری مرد و زن را خود فهمیدند و خود پا به خیابان گذاشتند.اما حیف که این صفحات تاریخ سوزانده شدند و به مغزهایی تلقین شد که ما خواستار جمهوری اسلامی هستیم و هنوز که هنوز هست مردان و نی هستند که اینگونه خیال میکنند.سرنوشت این بانوان چه شد راستی ؟ برخی چادر و پونس به سرشان زده شد و برخی در خیابان جان دادند و برخی در تیرباران ها و اعدام ها جان دادند و برخی از زجر در زندان های ی مردند و از ناله هایشان دیوار های سیمانی زندان به اندوه و لرزه در آمدند.

و بعد شمای بانوی بلاگی روشن فکر که یکبار ندیدم از رنجی نوشته باشی ، سخنان نافَذ اَمام را آپلود کن و به جای اینکه چهار برگ مخالفِ آنچه در ذهنت هست را بخوانی ، شریعتی و مطهری ات را مرور کن و سیر بخواب.اما بدان ژاله ها و ندا ها نمی میرند هرچند که تیر های ژ _3  سینه شان را سوراخ کرده باشد.








دوباره فوتبال .این هیجان خالص ناپاک.باز آن ها امشب به میدان می آیند.مثل همیشه ٬ پر قدرت و ممتاز.با همان لئو مسی افسانه ای ؛ یادآور شب های تلخ.یاد آور فینال های تلخ در بارسلونا و رُم .زمانی که بارسلونا در اوجِ یکه تازی و‌ دوران فوتبالی خود بود.بعد از سال ها باز آن ها به الدترافورد می آیند.اما دیگر کریس رونالدویی لباس قرمز بر تنش نیست.دیگر ویدیچ و فریناند را در خط دفاعی نمی بینیم.خبری از گیگز و کریک و جی سونگ پارک و نانی پرتغالی هم نیست.آن شوت سرکش پل اسکو هم که روزی بارسای افسانه ای را حذف کرد ٬ دیگر به خاطره ها پیوسته است.

تردیدی نیست که این چند سال اخیر ، قرمز های منچستر در فقر فوتبالی و ضعف تاکتیکی و‌ مهره ای به سر میبرند . اما این بازی فوتبال نام دارد.اما اینجا اولدترافود هست .تئاتر رویا ها. جایی که دیود بکام و‌ جرج بست و اریک کانتونا رویا ها را واقعی کردند.ما به میراث فرگوسن ، تعویض طلایی مان ٬ اُوله گنار سولسشر امیدواریم.ما منچستر یونایتدیم.


ب.ا : به عکس. داوید دخیا !جادوی این‌ مسی لعنتی رو باطل کن !

عنوان‌ پست از فیلم سینمایی رُم شهر بی دفاع ساخته روبرتو روسلینی .


راستش را بگویم به وبلاگ بعضی هایتان حسودی ام میشود .به قول خودتان همین چند صباح دوران بلاگریتان را در وبلاگ هایتان راحت هستید و گوشه امن خود میدانید.من انگار بر عکس هستم.در جمع های اجتماعی دیگر، در واقعیت منظورم هست ؛ به نسبت راحت ترم.به قول دوستی اصلا وجود امثال تو توهین به برخی هست.چرا که برخی عقایدت ضد عقاید و برخی در تضاد عقاید آن هاست.

من بهتر میدانم.می دانم که اعتقاداتی ندارم.وجودم سراسر پر از سوال و تردید است.حتی خدا را هم سوال می کنم.به نوعی با مذهب ها و دین ها دچار مشکل شده ام.مشروب میخورم .از ت حرف میزنم و اعتراض میکنم.از نیاز جنسی می نویسم.اما نمی دانم چرا برخی فکر می کنند این ها قطعی هست و من دارم چیزی یا عقیده ای رو فرو میکنم.نمی دانند که ذهن من به میدان نبردی است که هزار و یک جنگ در آن بر پاست.نمی دانند که از صدای شمشیر ها خسته ام .فکر میکنند من از شکم مادر کافر به دنیا آمدم.مگر از گذشته مذهبی من کسی اطلاع دارد ؟ مشکل من است که مدام در حال تغییر ام ؟مگر آینده من مشخص است.چه میدانید شاید بیست سال دیگر باز خادم مسجد ها شدم .اصلا چرا انقدر مم به دفاع از آنچه هستیم شدیم ؟ مگر باید همه چیز را گفت که اگر بگویی هم مظلوم نما می شوی و عده ای هم طبق معمول  آدمِ خوبِ قصهِ تکراری میشوند .من میدانم که زیبا نمی نویسم.حرف قشنگ تحویل نمی دهم.سانسور نمی کنم.نوشته هایم گاه طولانی و چندش آور میشود.زیرا من قدیس و پاک نیستم.من خودم را به دین ام آراسته نکرده ام.

روزی کسی به طنز از من پرسید بلاگر خوب چه کسی است به طنز پاسخ دادم:"کسی که تا می تواند خودش نباشد.کسی که معما باشد.کسی که دست نیافتنی باشد.کسی که از آنچه دوست دارند بنویسد.کسی که خوبی هایش را بنویسد.کسی که نقد نکند.کسی که ابراز نکند."حالا می بینم چه طنزی تلخی پاسخم بوده است.

از اینجا هم خسته شده ام.تا پستی بذاری که بوی بدی یا تفکرت یا عقیده ات یا وجودت را بدهد؛ میبینی 5 نفر که مدعی هم بوده اند ، چه مدعی دوستی و چه مدعی روشن فکری ، قطع دنبال میکنند.بعضی ساکت میشوند و به زور صرفا یک دنبال کننده باقی می مانند.یا برخی که منتظر اند نوشته ای بوی تضاد بدهد  تا به تو بپرند و چنگال بکشند.یا عده ای که منتظر اند ببیند کدام واژه می تواند توهین احتمالی بهشان باشد.یا این هایی که با چند کلمه از من عقایدشان زیر سوال می رود.اینان دیگر عجوبه اند.یا عده ای که رنج تو را سبک و مظلوم نمایی تلقی میکنند و زیر پستی کسی که مثلا جورابش گم شده است به گریه و همدلی می نشینند.

خب من نمیدانم .مگر ما بلاگر ها با واژه ها بازی نمی کنیم.مگر قرار هست هرچه می نویسیم سند قطعیت باشد ؟مگر حرف هایمان جز دید و نظر شخصی نیست ؟و با این حال فقط تو را قضاوت میکنند.جوری تو را قضاوت میکنند که حتی به خودت هم شک میکنی در صورتی که از تو آنچنان چیزی نمی دانند.چرا که قرار نیست من بلاگر تمام وجودی ام را اینجا نوشته باشم.از ریز تا درشتم را.پس شناخت نسبی یک آسمان تفاوت دارد با کلمه شناخت.ولی با این حال فقط قضاوت می شوی انگار که تو را بهتر از تو می شناسند.چقدر زیبا بود به جای قضاوت هم دیگر را نقد میکردیم.یا از هم سوال می پرسیدیم.و خسته ام که زیر پستی که بوی خون میدهدو از ارزش ها و آرمان ها سخن میگوید ؛ بشینم و با دوستم به مانند کودکانِ کم عقل هم دیگر را زخمی کنیم و با معذرت خواهی برویم تا پست بعد.خسته ام وقتی اصل بررسی نمی شود و حاشیه ها پرداخته میشود.وقتی منطق و استدلال جای خود را به جنگ و جدل میدهد.خسته ام وقتی عقاید آنقدر بزرگ میشود که دیگر جایی برای چیزی نیست. چه می گویم اینجا کسی مرا حتی تهدید به مرگ میکند (: خدا پدرش را بیامرزد ؛ با مزه هست .سخن کوتاه کنم.من دوستی ها را زیر آفتاب و لحظات شیرین ساحل آرام نمی خواهم.دوستی ها هم در آرامی ها و هم در طوفان ها قوت می گیرند.با خوبی ها و بدی ها.این بهانه که بحث ها و صحبت ها دوستی ها را لکه دار می کند را قبول ندارم و اینجا جز آنچه دیده ام و حس کرده ام و فکر میکنم نمی نویسم.پس ترسی ندارم و هیچ چیز را سانسور نمی کنم. وبلاگ را به این دلایل مسخره حذف نمی کنم و می مانم .همه چیز را نقد می کنم و به امید نقد نه قضاوت ، می نشینم.گرچه میدانم سخت است اما باکی نیست.من انتخاب کرده ام مسیر زندگی ام را.این جا که فقط وبلاگ است.


روزی که از دانشگاه انصراف دادم ، کلی فکر تو ذهنم بود. از روی احساسات و قشنگ کردن جلوه انصراف ، کنکور هم ثبت نام کردم .این چند ماه در دنیای بیرون به نتایج خوبی رسیدم.کشاورزی مد نظرم آب میخواد که به اندازه ندارم.کاسبی و تجارتم سرمایه میخواست که با این گرونی تقریبا ناممکن شد.حالا تبدیل شدم  به یک جوون بیست و چند ساله بیکارِ بدون مدرک.از انصراف مسلما پشیمون نیستم و مطئنم که نمیشم.هنوزم تموم فکرام تو سرم هستن اما انگار مسیر باید عوض بشه.دارم کنکور میخونم و برای یه کسی که تقریبا ۶ ساله ذهنش از درس به دور بوده ، خیلی سخته.اونم تو این زمان باقی مونده.اما بهتر از کار و کاسبی هست که فقط بدهکاری میاره.یا کشاورزی که فقط خشک شدن داره.این ها فعلا به تعویق می افتند.هدفم از کنکور فقط یک رشته و یک دانشگاه ست.احتمال کمی داره قبولیم .تا ببینم تابستون باز باید فکر یک مسیر جدید رو بکنم یا نه !ولی هنوز قصد تسلیم به دنیای سیستمی و رها کردن اهداف و رویاهامو ندارم.


+ فقط اگه تو یه مملکت نرمال بودیم هیچ وقت یه گرونی و‌تورم در عرض چند ماه تو رو سال ها از زندگی عقب نمینداخت و سرمایه ات رو بی ارزش نمیکرد .فقط نرمال ! روز به روز از ادم های احمق بی‌ثمر ِ مضر بیشتر بیزار میشم.


اون قدیم ندیما یه ذره اهل علم نو بودم.کتاب و مقاله علمی میخوندم.مستند از کیهان و کرمچاله  میدیدم تا داستان خدا با مورگان فری من.مثلا میدونستم کاوشگر ووجر کی از منظومه شمسی خارج میشه.یبار یادمه ناسا فراخوان زد هرکی که میخواد اسمش بره تو فضا ثبت نام کنه.الان شاید اسم و فامیلم رو یه تیکه کاغذ یه جایی تو فضا معلق باشه.اما امروز تو باغ سر آبیاری ، از پسرِ مشدی غضنفر که از شرکا هست شنیدم که درباره بزرگ ترین رخداد نجومی قرن صحبت میکرد.همینجور که چونه ام رو ته چوب بیل گذاشته بودم ؛ راجع به اولین تصویر از افق رویداد یک سیاهچاله می شنیدم.امان از انحطاط.

استیون هاکینگ خدابیامرز یه صبحت استعاری از سیاهچاله ها داشت.می گفت "امکانش هست که توی سیاهچاله ناامیدی بری.ولی شک نکن که سیاهچاله هی بزرگ و بزرگ تر میشه تا تو رو به یک دنیای دیگه ببره و وارد جهان های موازی بشی." جهان های موازی !چه ترکیب جالبی ! همونی که یکی مون دلش میخواست توش خرس باشه و یکی گل نرگس و یکی هم سرباز اس اس نازی !البته من هیچوقت حرف یه کافرو قبول نمیکنم ولی خب دیگه عکس سیاهچاله هم که اومد بیرون.بی مزه نباشم ؛خلاصه خیلی دلم تنگ شد .دنیای علم رو شاید بیشتر از این چیزی که الان درگیرش هستم دوست داشتم اما جا موندم دیگه !

من از اونجایی علاقمند به نجوم شدم که فهمیدم وقتی به آسمون نگاه میکنیم داریم به گذشته نگاه می کنیم.پدر هم به علم علاقه داشت.یه روزی رفته بود پشت بوم تا یه عکسی رو تو یه جرم آسمونی ببینه .انگار علم طلبی تو ما موروثی بود ! گرچه بعد ها فهمیده بود کارِ مارکوپولو بوده و نهایتا از علم بیزار شد.

اسم هاوکینگ اومد.یه کتاب معروف داره بنام تاریخچه زمان .از ارسطو و افلاطون شروع میکنه تا بطلیموس و کوپرنیک و کپلر و گالیله و انیشتین.حتی ترکیب هایی جالب از نظریه نسبیت با نظریه های هایزنبرگ.یک کتاب علمیِ روان که از مرتد شدن کوپرنیک توسط کلیسا تا مباحث خداشناسی از طریق فیزیک رو توش داره.خواننده با ماهیت زمان و مکان و ابعاد کیهان اشنا میشه.خلاصه از بیگ بنگ تا سیاهچاله ها.خیلی موثر و مفید میتونه باشه به معنای واقعی.

ادوین هابل معتقد بود جهان در حال گسترشه .هاوکینگ تو کتاب نوشته بود : یک جهان در حالِ گسترش منافاتی با وجود آفریننده نداره ، اما میتونه محدودیت هایی بر زمان آفرینش هستی قرار بده.



بچه بودم.یک شب بهاری بود.آسمان ساکت اما پرهیاهو بود.داشتم بین درختان برای آتش هیزم جمع میکردم.میدانم عجیب است اما حس کردم درختان با هم حرف میزنند.اما جنس صدایشان مثل همیشه آرامش بخش نبود.بوی خوبی نمی داد.آتش را کنار دو دوست دیگرم روشن کردم.آتش هم ناله هایش سوزان بود.باز دچار آن حالتم شدم.حسی شبیه به مور مور وجودم را فرا گرفت.کمی گذشت.سگِ نگهبان شروع به واق واق کرد.دیگر با سگ ها آشنا بودم.میدانستم خبری است.بلند شدم به بالای بوم رفتم.دیدم نزدیک به ده نفر با چوب و چماق دارند از دیوار ها بالا می آیند.فوری متوجه شدم جریان چیست .صدا زدم :"فرار کنید"کمی گذشت.از آنجا که دونده بودم از لای درختان ، دیدم دو دوست خود را پشت سر گذاشتم .کمی گذشت و به دیواری صاف رسیدم.نمی دانم اسم هورمونش چیست ؛ هرچه بود از دیواری صاف نزدیک به سه متر ، بالا رفتم.خودم را پایین انداختم.استخوان  پایم ترکی برداشت.لنگ لنگان رفتیم.گیر افتادیم.بحث و دعوا.یک قلدر هم از شانس بهمان اضاف شد.نمیدانم حریف نشدند یا منصرف شدند.هرچه بود بهمان نشد.رسیدیم در خونه دوستم.خونی و خاکی بود و پیراهنش پاره و جریده.اشک در چشمانش بود.پیراهن خود را در آوردم بهش دادم تا بپوشد.اگر پدرش مطلع میشد کارش ساخته بود.با زیر پوش به خانه رفتم و مهمان هم داشتیم .فقط گفتم کتک خورده ام .آن پیراهن عید و تنها پیراهنم بود.


+ به دعوت از دوست عزیز فائلا .پستش رو بخونید و اگه دوست داشتید شرکت کنید.

+ چیز های دیگه ای هم بود.اما هم این پیراهن برایم ارزش داشت.هم این اتفاق مال نوجوونی بود ، گفتنش ریا ندارد و از این کودکانه ها تقریبا همه دارند (: 


خب تقریبا دو سال گذشت.یادتان هست چقدر می گفتیم" رای ندهید" ؟!

جواب می آمد" انتخاب بین بد و‌بدتر است" فرانسه را مثال می زدید و می گفتید "این ها که فرانسوی هستند بین بد و بدتر دارند انتخاب میکنند".یادتان هست که هر چهار سال یکبار ت مدار میشدید و در توییتر و‌اینستا و‌ وبلاگ هایتان پست دعوت به انتخاب بهتر میگذاشتید؟!یادتان هست که چقدر گفتیم سگ زرد برادر شغال هست ؟!چقدر گفتیم اصلاحات فقط سوپاپ اطمینان رژیم اند ؟! یادتان هست که با انگشت رنگی سلفی میگرفتید ؟! یادتان هست فریب سلبریتی ها و هنربند ها را خوردید ؟یادتان هست بقیه چهار سال را "ت کثیف است" بودید ؟ یادتان هست که میگفتیم " براندازی اولین قدم اصلاح هست" نه یادتان نیست .یادتان نیست که دی ماه ۹۶ تنها بودیم.زیر تیر تفنگ و باتوم و گاز اشک آور.خب خواستم بگویم دو سال دیگر مثل برق می آید .این دفعه چه کسی را مناسب می دانید ؟! آه بگذارید بگویم.فعلا ت کثیف است.تا ۱۴۰۰.

اشک ما ، از گاز اشک آور آن ها نبود.




این خاک نه مسلمان میخواهد نه دین ستیز.نه مذهبی میخواهد و نه خداناباور.نه شیعه میخواد و نه سنّی.نه فمنیست میخواد و نه روشن فکر. ما می توانیم برای خود و فقط برای خود این ها را باشیم .این مملکت فقط وطن پرست و ملی گرا میخواهد.نه مدافع حرم بلکه مدافع وطن.نه مغز فراری که ریشه در خاک.این مملکت فردوسی و شاملو میخواهد .فرخزاد میخواهد.آریو برزن .فرح پهلوی .شاپور و کاوه و رستم و چوبین.سورنا و بابک خرم دین.این خاک دلال بهشت نمیخواهد ، اندیشمند میخواهد.علوی نمیخواهد ، فاطمی میخواهد .مسیح علی نژاد نمیخواهد ژاله میخواهد .زیبا کلام نمیخواهد بختیار میخواهد .سپاهی تروریست نمیخواهد جهان پهلوان تختی میخواهد .فقیه نمیخواهد مصدق میخواهد.به مصدق که‌میرسم زبانم بند می آید .

اگر و باز هم اگر به دنبال آبادانی ایران و آزادی هستیم ، باید در کنار هرچه هستیم ، مهر ایران را به داخل کالبد های غرب یا عرب زده مان بدمیم.باید دردی بزرگ تر از دردهای شخصی مان داشته باشیم.البته اگر.


انقدر پست نمیذارید بعد از مدت ها رفتم توییتر دیدم دختره از ساق پاش عکس گذاشته ؛ ناامید شدم و  رفتم اینستا دیدم یا سایه داره شعر میخونه یا بحث کریستوفر نولانِ.پیج های علمی و سینمایی عکس فیلم اینتراستلر و افق رویداد سیاه چاله رو گذاشتن و نوشتن : اثبات شاهکار بی بدیل نولان !یک فیلم ضعیف بی معنا پر از غلط علمی و سینمایی رو میگن شاهکار ! گریان شدم و اومدم همینجا پیام های ناشناس تهدید آمیز رو بررسی کردم (:

امروز تو بازار یه خانومی حاضر بود در قبال زردچوبه و یه سری ادویه و اندکی برنج هندی با منو شریکم تری سام بزنه ! این اسمش چه فقریه ؟! خیلی درگیر شدم.

جوری هیچکس تو بیان پست نمیذاره که فکر میکنم بیماری خاصی دارم.حس میکنم فحشم زیاد میخورم.همچنین حس میکنم همه بچه دار شدن !

چند روز بود هی میدیدم لباسام دونه دونه گم میشن.امروز رفتم باغ دیدم هف هشتا من اونجان! پدرم انقدر از درختا نا امید شده زده تو صنعت مترسک سازی ! جالب بود مترسک ها شمایل مذهبی داشتن ! 

یکی از رنک های دانشگاه که این ترم ، ترم آخرش بوده، چند روزی رو تخت من تو خوابگاه خوابیده .یه روز بچه ها دیدنش با قیافه مات داشته با ساک میرفته بیرون ! طفلی انصراف داد.بچه ها دور تختم میله آهنی کشیدن /:

دوستانِ ناشناسِ بی وبلاگِ بی ایمیلِ بی نشون ِعزیزی که مایل به ارتباط حقیقی یا بیرون از وبلاگ هستند و مدتی هست که با کامنت های خصوصی به من لطف میکنند، من اهل ارتباطم.چندین سالم هست که دوستان مجازی ام تبدیل به حقیقی شدن و به شدت رضایت هم دارم.اما ببخشید امیدوارم بهم حق بدین حس میکنم بعضی هاتون خوارجی ، انصار الله ، ترورریست و اَسسین و ساواکی چیزی باشید.منم جونم رو دوست دارم.امیدوارم حق بدین چون دیدم بعضی افراطی ها از مزاحمت های ساده تا مزاحمت های جنسی ویا خون ریزی انجام میدن.لطفا به نحوی احراز هویت کنید ! (:


باید توجه کرد که موسیقی سنتی و کلاسیک ایرانی منحصر به شجریان ها و قربانی و ناظری ها نیست.در زمان هایی نه چندان دور که به طاغوت معروف بود ؛ خوانندگان زن پرچم دار انواع موسیقی کلاسیک و سنتی ایرانی بودند.از بانو هایده تا عهدیه و دلکش و مرضیه و الهه و پوران و .اگر زمان همانگونه که بود پیش می رفت ، این کلیشه موسیقیایی را دچار نبودیم.

در این هوای آکنده از بوی بهارنارنج ، صدای شیرین عهدیه بانو میچسبد.



به یاد آن گذشته

ترانه عشق و زندگی

گل های رنگارنگ شماره 509

اثری از استاد مهدی مفتاح در دستگاه همایون


امد نزدیکم .نمیدانم کلاس چهارم هست یا پنجم.شنیدم که گفت :" داداش باز که بو میدی" نگاهش کردم.گفت : "تو مدرسه بهمون گفتن درباره ایران بنویسم"

در ذهنم دنیایی کلمه آمد. اما به او نگفتم . برایش زود بود.درد آور و وسیع.بر احساسات و اعصابم غلبه کردم.برایش دکلمه ایران از داریوش عزیزم را پلی کردم.تا اگر خوشش آمد؛ قبل از هر‌چیزی یک میهن پرست بزرگ شود و اول از همه ایرانی بماند.

بنویس : "مرهم دردش کمی آزادی است"

گفت:" آزادی یعنی چه ؟"  خندیدم و بغلش کردم.گفت : "بو میدی" .





میتونم بگم دقیقا چهار ماه شد‌.لجاجت را با لجاجت نباید جواب داد.این که چه شد موقتی کنار گذاشتمش بماند.اما دیدم این زندگی لجباز بی الکل و با الکل آنچنان تفاوتی ندارد.این هم یک امر مضر دیگر است که آدمی در آن اصرار به لجاجت دارد.گفتم تفاوتی ندارد ؟ بدون شک بی مایه هم نیست.آن هم برای جنسی مانند من.مگر گرمی مستی در کنار شعله های آتش چوب زردآلو ، در آن اتاق ساکت اما پر از نفیر آتش و‌ ناله چوب به هنگام آن شب های سرد برایم همتا دارد ؟مگر بانگ سگ های صحرا شنیدنی تر نبود ؟ من مجنونم و دیگر همراه قطرات خون ذره ذره الکل را در رگ‌ هایم حس میکنم.اصلا من به درک.این سیگارِ ملعونِ دوست داشتنی جفتش را میخواهد.شب نشینی ها و سایه بازی ها را سه نفره دوست دارد.نه ! دیگر حتی موقت هم ترکت نمی کنم ! در این چهار ماه هرچه لازم بود ثابت شد و من موفق شدم.





یک ایرانی یک ایرانی است.ما نه تنها دوبال نداریم بلکه یک بال هم نداریم.یک فرد وقتی در خاک سرزمین ایران به دنیا می آید ؛ قبل از هرچیزی انسان هست و انسان هویتش را خود کسب میکند ؛ تفکری حق تعیین هویت در ابتدا ندارد.

حال فرض بر آن که هویت تعیین شدنی است.این هویت  بر چه اساسی مشخص می شود ؟

۱) تاریخ

۲) عصر حضور

اگر به تاریخ و مبدا ِ فرهنگ باشد ؛ ما ایرانی هستیم.اسلام در ایران ۱۴۰۰ سال عمر دارد.

اگر به عصر حاضر باشد ؛ نه اسلامِ حقیقی و‌ نه ایرانِ حقیقی در این مملکت جاری است.پس ما جز زائده ای باطل چیزی نیستیم.یک بی هویت به تمام معنا.

نتیجه : اشرف مخلوقات به عنوان انسان به این خاک می آید و اگر بحث هویتی باشد اول از همه ایرانی میباشد.دین و شریعت هویت زایمانی نیست.چه بسا که اگر اکتسابی بود ؛ مسلمان حقیقی نرخ بیشتری داشت.


مثال ساده: هر ایرانی به هرکشور در سراسر جهان سفر کند ؛ ابتدا از او پرسیده می شود (where are you from) . شریعت ، دوم یا چندم پرسیده می شود .البته اگر پرسیده شود.در جواب هم کسی نمی گوید : از ایرانِ اسلامی ! میگوید «ایران» 


پ.ن : «گزینه تماس با تو »

با عشق  (:




+دیروز و‌امروز  بر حسب اتفاق و به یاد نیمچه تجربیات قدیم رفتم‌ سر بنّایی. گرچه برام سخت و طاقت فرسا بود و تحمل نداشتم ؛ اما باز بوی گچ و سیمان و آب حالم رو جا آورد و منو از خاطرات خودم برد به دهه های اخیر حتی تا دهه پنجاه.البته به کمک باز تعریف های زنجیره ایِ نسل به نسل یا دهن به دهن.این جاها آدم ، در قالبِ کلی داستان طنز و تلخ ؛  تاریخ و‌ فلسفه هم به اجبار یاد میگیره.امروز یه قصه فوق العاده ناب شنیدم که درازِ و شاید سر فرصت و‌حال خوب،  نوشتمش.


+ یه دختر بدجنسی بود؛ هفت هشت سال داشت .امروز تو بازار هی عدس ها رو میریخت تو‌کیسه نخودا و چیتی رو میریخت تو چشم بلبلی .حالا تا یک ماه باید اینارو جدا کنم.


+ رفتم شکر بخرم در کارخونه ؛ رام نمیدادند.به زور رفتم تو‌ دیدم کلی قند و شکر رو‌هم گذاشتن.بحثِ چند ده هزار تن .گفتم ۲۰۰ کیلو میخوام.خندیدند برامون.گفتن فروش نداریم . اومدیم بیرون دیدیم چنتا تریلی دارن بار میکنن.از نگهبان پرسیدم چه خبره ؟! به اینا میدن به ما نمیدن ؟! گفتن اینا از باند و اطرافیان فلان آیت الله هستن . میره برای احتکار. گفتم اگه من یه روزی شلوار هرچی ایت الله دیدم نکشیدم پایین ! هیچی باور نکرد (: اما ایت الله ش معروف بودا .امیدوارم مرجع تقلیدتون نباشه.مثلا با آب شکر غسل کنی (:


+ یکی زنگ‌زده میگه : یه تریلی روغن به فلان قیمت برات از بندر میارم دو ماه احتکار کنی شده دو برابر ! من /: 


+ دانشجو های بدبختی که اینجارو میخونن ماکارونی دو و‌پونصدی دارم میدم ۵ تومن.در مغازه ۵۳۰۰ (:


+ ما یه صاب کار کتاب فروشِ کاملا فرهیخته مترجمِ زندان ی رفته داشتیم؛ پنجاه تومن قرضش داده بودیم.دیگه جواب گوشی نمیده.اینم وضع مدعی ها!حالا خوب شد راست دویست سیصد تومن ازش کتاب های عتیقه بلند کرده بودم.






میدونی ؛ امیدم وجودی نداره.راستش هیچ وقت امیدی نبوده.فقط یه امید احمقانه کوچیک.آخه رویا ها به حقیقت نمیرسن.ساخته نمیشن.این رویا ها هستن که آدم هارو میسازند.کی میدونه ؟ کی خبر داره وقتی انسان هم ساخته بشه چی میشه ؟ این امید احمقانه ، این آخرین نورِ قرمز کوچیک توی ته سیگاری تو اون اتاق تاریک هم زیباست.اون گرگ و میش هولناک ، جایی که تو سکوت ، صدای مردن ستاره ها و بانگ سگ با هم عجین میشن رو هم باید گشت. دنبال کرد و رفت.تو اون کویرِ باور روی اون شاخه سبز خیال ، سر آخر یه کبوتر چاهی میشینه.زمین با خون آبیاری میشه و درخت خشک خیال ، لطیف و سایه انداز میشه.یک سایه کشدار تا روزی که خورشید بدمد.




یعنی بهار اینجا کلا دو‌هفته طول می کشه.اصلا بهار فصل نیست که.همون تابستون که عمل زیبایی انجام داده.یعنی نقطه ای از ایرانم که تو تابستون از آفتاب سیاه می شم و تو زمستون از سرما و سوز.باید کم کم اسم اینجا رو بذارم کلبه عمو تم ! چی ؟! بوی نژاد پرستی میاد ؟! حقیقتا این بهار و‌تابستون فقط یکم میوه دارن که اونم گرون هستند.حالا این هو هو‌ کولر به کنار.روشن میکنی سرد می   شه.خاموشم کنی خیسِ عرقی. بیشتر از زمستون سرما میخوری ولی پرتغالم نیست لامصب.سیگارم بکشی این کولرا بو رو‌میکشن تو خونه مردم ! دلم زمستون میخواد و نبود پشه ها رو .باید بیرون بخوابم!





الف) بنده با حجاب اجباری مخالف هستم و حتی نسبت به خود مسئله حجاب هم مواضع گوناگونی دارم. اما متاسفانه میبینم خانم مسیح علینژاد حتی روی دختران مدرسه ای هم موثر بوده  و باید گفت واقعا جای تاسف داره اینکه انسانی ندانسته رفتاری بکند و حالا تحت تاثیر جریانی و از روی عدم آگاهی عکس آن عمل را انجام دهد.از حجاب ندانسته به کشف حجاب ندانسته ! آن مسئله ای که مهم تر از آزادی باشد ؛ مسیر رسیدن به آن آزادیِ مد نظر هست.آزادی که از روی عدم شناخت و ناآگاهی و بزدلی بدست بیاید ؛ اسارت است. با شخصیت و نگرش ی مسیح و اهدافش موافق نیستم.اما هرچه باشد یک اپوزیسیون فعال هست. حال وظیفه منی که اپوزیسیون هایی مثل مجاهدین خلق ؛ شاهزاده رضا پهلوی و علینژاد در مقابل هستند چیست ؟ جواب مسلما نه سکوت است و نه تخریب.بلکه نقد و آگاهی بخشی و در نتیجه استفاده و ثمرگیریِ تدریجیِ مناسب و به موقع.


ب) امروز تولد "اصغر فرهادی" بود.بت سازی از هر هنرمندی ؛ هنرمند و هنرِ با اصالت رو به حاشیه فراموشی میبره."اصغر فرهادی" را با یک فیلمش دوست دارم آن هم "درباره الی" بود.یک فیلم خوب بود و بس.باقی فیلم هایش برای من انگار کپیِ "درباره الی" منتها با بازیگران و سناریوی متفاوت هست.امیدوارم کمی خلاقیت و ایده را چاشنی فیلم هایش کند و حرفی برای گفتن داشته باشد.تولدش مبارک.


ج) زور من به مدرسهِ حاکمیت توتالیتر نمی رسد و طفل نه ساله را مجبور به روزه داری میکنند.در واقع زورم میرسد اما این سن وقت مناسبی برای جنگ ذهنی نیست.




من با زیاد کتاب خوندن مخالف نیستم .اما حس میکنم هر قدر زیاد تر بخونی ؛ کمتر زندگی میکنی.انگار با این زیاده خوانیِ زندگی دیگران ، از زندگی منحصر بفرد خودت جا میمونی.پس ملالِ خودساخته ؛ توهم هست و رنج عین واقعیت.بعضی چیزا رو‌فقط کوره راه های زندگی خودت ، بهت تزریق میکنه.اما صرفا خوندن ؛ توهم رو .توهم رنج ، زندگی و دانایی. چشماشون میگن.آخه چشم ها نوار فیلم آدماست.مال اینا شلوغِ اما دست نخورده س.اینارو‌میگم ! چقدر زیادن. اَه.تهش یه تیکه گوشتن که‌یه جا افتاده ان .با ناز و‌ادا اطوارای منحصر بفرد ! با افتخارم میگن منزوی ام و بیزار  از آدما و‌زندگی ! اما دهن خودشونم با خوندن زندگی آدمای دیگه سرویس کردن.کاش از کافه ها یا کتاب فروشی ها و‌آپارتمان های خوش رنگ و‌لعابشون در نمی اومدند.


+ من آدمم ! حق دارم حالم از یه عده بهم بخوره (:



انگلیس، ت ، پهلوی و مردم او را تنها گذاشتند و مایه ننگ است که مصدق هنوز تنهاست.

۲۹ اردی بهشت.


+ اگر تاریخ را نخواندید و برایتان روزی سوال پیش آمد که خیانت کارترین ها به این خاک چه کسانی بودند پاسخ تاریخ این است : ملی مذهبی ها.



اعتیاد به مواد مخدر رو در نطفه خفه کردم.اعتیاد به الکل رو کنار گذاشتم.روزهایی بود که روزی یک وعده غذا میخوردم.کجاها که نخوابیدم و نرفتم و هرقدر پاره و پوره ، اما ایستاده بیرون اومدم.اما این بیماری زیادی دارد طول میکشد.جدا از تاثیرات جسمی و کاهش وزنم و ریزش مو هام ؛  روانم رو زخمی کرده.تقریبا اوجش دو سال شده. دو سال است که نه توان ورزشی دارم و نه زورِ کار.مثلا دو سال هست که جمعا ده کتاب خوانده ام و ده فیلم دیده ام ؛ آن هم به زور.دیگه این چند ماهِ اخر،  نهایت این پروسه درمانی است.امیدوارم از پسش بر بیام.کلی جنگ تو راه دارم و این جنگ ها یه تنِ پر قدرت و یک روان با انرژی میخواد.


+ مسیح جون سلاااام.امروز پنج شنبه است از شانس بدِ من. تو که دستت تو کارِ خیرِ ببین میتونی منو مثل مائده یا شاپرک ببری کانادایی جایی !دور هم حال کنیم دیگه ((: 



در دوران دانشگاه دوستی منو به یه دورهمی برد.بین را بهم گفت : "اون سه خانم فلانی ،به شدت فمنیست هستند.حواست به زبونت باشه ! " بیچاره حق داشت .من کلا آدم کم صحبتی ام اما اگه حرف بزنم؛  گاها به صراحت تمام حقیقت رو بی آرایه میگم.خلاصه رسیدیم و من دستم رو برای هر سه خانم جلو بردم تا دست بدیم. اما هیچ‌کدوم ندادند.منم هیچی نگفتم‌ تا آخرش.

 فمنیست ها یا هر گروه انسان هایی که مدعی برابری زن و‌مرد هستند ؛ یک کمبود بزرگ دارند.آن هم فقدان سواد ی است.در نتیجه یعنی کمبود شخصیت های اصیل ی و‌ مبارزِ زن.البته خب ، بحث نسخه پیچی نیست.یک نفر از توییتر ؛ یکی از دریچه های مختلف هنر و یکی از رومه نگاری و . اقدام به عمل میکند.بالاخره برای یک هدف ممکن است مسیر های زیادی باشد.اما باید متوجه بود ؛ که دنیای امروز با ت تنها اداره می شود. و‌ نه تنها ت بر همه چیز تاثیر گذار است که بخش قابل توجه ای از فلسفه و هنر و ادبیات در خدمت ت اند.


« وقتی زنی رومه میخواند آن هم صفحه ت ، آن جامعه خوشبخت است » سر کارل پوپر



آره دیگه.آدم بَدِ داره میره (: 

این حذف بنا بر دلایلی که از روز اول با من و آرنور همراه بوده هست.نه صرفا هیچ اتفاق اخیری.اگه بخوام دلیل حذف وبلاگ آرنور رو بنویسم؛  هم طولانی میشه و هم جریان ساز.فقط می تونم بگم که مایل نبودم حذف کنم و دوست داشتم بیشتر می نوشتم.اما انقدر معرفت دارم که خدافظی کنم و فرصت خدافظی بدم. از اون مهم تر ، من هرچند کم اما یک عده مخاطب و دوست از اینجا دارم که مدتی خوب و بد من رو تحمل کردند.پس اول از همه قدر دانم. این هم یک دورهمی با ارزش برام بود و کلی خاطره برام باقی میذاره و مسلما از یاد نمی برم که هم خندیدیم با هم و هم غمگین شدیم و هم از یک دیگه یادگرفتیم .در عین حال حس میکنم جریان دوستی ها میتونه ادامه دار باشه.

پس حالا از آن جا که حذف وبلاگم کاملا قطعی ست ؛ اگر کسی دوست داشت می تواند در این مدت که وبلاگ باز است ؛ حرفی و سخنی و یا حتی شعر و یا جمله ای را زیر این پست تقدیم من کند.


*با توجه به تجربه وبلاگ قبلیم :  اگه بی خداحافظی بری که میگن فلان.اگه پست خداحافظی هم بذاری میگن ؛ ناز کشیدن می خواد ! نه . صرفا این پست بر مبنای ادای احترام بوده و حذف قطعی ست.


** نظرات بدون تایید نمایش داده می شوند.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

در مورد هر چی بخواین هست گریتینگ وپله فلزی-صنایع دژآهن پارسه 09122461670 بازسازی ساختمان و دکوراسیون داخلی جانورشناسی و حیوانات رسواترین عاشق تور لحظه آخری SadraST انگیزش کنکور